جهان ای پسر ملک جاوید نیست ز دنیا وفاداری امید نیست نه بر باد رفتی سحرگاه و شام سریر سلیمان علیه السلام؟ به آخر ندیدی که بر باد رفت خنک آنکه با دانش و داد رفت کسی زین میان گوی دولت ربود که در بند آسایش خلق بود (سعدی) سلام دوستان . چند روزی پیش به سری داستانهایی برخوردم که دلم نیومد حداقل یکیشون رو براتون ننویسم. مطمئنم خوندنش خالی از لطف نیست . آورده اند که روزی ملک الموت به نزدیک سلیمان پیغمبر آمد و مردی در پیش خدمت سلیمان بود. ملک الموت تیز در آن مرد نگریست. وی بترسید. چون ملک الموت رفت، آن مرد پرسید: «این که بود؟» سلیمان گفت: «ملک الموت» او گفت : «یا سلیمان! ترسم که مرا هلاک کند. باد را بفرمای تا مرا به سرزمین هندوستان برد تا از وی ایمن بمانم» چنین نمود و باد را فرمود تا او را ببرد. بعد از ساعتی ملک الموت پیش سلیمان آمد. سلیمان پرسید:«کجا بودی؟» گفت:«به زمین هندوستان ؛ من چون آن مرد را اینجا و در پیش تو دیدم متحیر شدم، چه او قرار بود لحظه ای بعد در هندوستان می بود و جان او را در آنجا می ستاندم و تا آنجا مسافتی بعید بود. خدای عز وجل در دل وی افکند تا از تو درخواست کند تا او را به زمین هندوستان فرستی، و من در عقب او بروم و جان او را قبض کنم تا حکم قضا و قدر به نفاذ نرسد. و عالمیان بدانند که لامَرَدَّ لِقَضائِهِ و لا مانِعَ لِحُکمِهِ» اسم کتاب هم سلیمان نبی در آئینه ادب فارسی
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |